روایت

بونوبو و کلاغ ماهی‌خور

قسمت اول

چارۀ این درد یافتن مقداری «اوشوک» است!

این وقت از فصل سال و تگرگ/ژاله؟ برگ‌های پهن و قدرتمند درختان جنگل یوگن هم کمکش نکردند. مجبور شد باز هم به غاری که دوستش نداشت پناه ببرد. بلاخره همه سرشان را بعد از این طوفان‌ها لازم دارند. بونوبو هم یکی مثل بقیه. در کسری از ثانیه کوتاه‌ترین مسیر را شناسایی کرد و پرید. دست راستش آویزان شاخۀ درخت سمت راست و دست چپ هم آویزان شاخه درخت سمت چپ. دستان بونوبو قدرتمند و دراز بودند و هر دو تا درخت را یکی می‌کرد تا بلاخره به غار رسید.

در همین مسیر چند دقیقه‌ای حواسش کاملا متوجه صحنه‌ای بود که صبح درگیرش شده بود. یک‌بار هم از روی بی‌احتیاطی دانۀ درشت تگرگی به پشتش خورد. همان‌جا فکرش را جمع کرد: «اول به غار برس. سرعتت را تنظیم کن. وقت برای فکر کردن و افسوس خوردن زیاد است، اما حالا نه، حالا نه!»

غار دوست‌نداشتنی و تاریک بونوبو خیلی بزرگ نبود. تنها مزیتش سردی، سکوت، تاریکی و سقف محکمش بود. نه اینکه بونوبو هوای سرد و تاریکی را دوست داشته باشد، نه، اما گاهی اوقات همان سقف محکم و همان حال و هوا او را از خطرهای مختلف نجات داده بود.

طبق عادت، سمت راست غار و رو به جنگل نشست. دمش را به دست گرفت و مشغول تکان دادنش شد. گاهی هم زیر چانه‌اش را می‌خاراند و بی‌توجه به دانه‌های درشت و بلورین تگرگ به رفتار بچه شامپانزه‌های همسایه فکر می‌کرد. هرزگاهی چشمان گردش را کوچک و لب‌های صورتی‌اش را جمع می‌کرد و از خودش می‌پرسید: «خوب چرا؟»

غار بونوبو همیشه هم ساکت و خلوت نبود. گاهی میزبان مهمانان ناخوانده هم می‌شد. مثل کلاغ ماهی‌خور. کلاغ ماهی‌خور و بونوبو دوست هم نبودند، اما گاهی اوقات می‌توانستند با هم حرف بزنند. و بونوبو آن روز انگار از آمدن کلاغ ماهی‌خور، خیلی هم ناراحت نشد. بونوبو پرحرف نبود و مثل همیشه منتظر ماند کلاغ سوالی بکند، حرفی بزند، اشاره‌ای داشته باشد. البته آن طوفان تگرگ به قدری عجیب بود که حتی اگر بونوبو هم تمایلی به حرف زدن نمی‌داشت، مطمئنا کلاغ سوژه‌ای برای صحبت کردن پیدا می‌کرد.

کلاغ ماهی‌خور بعد از سال‌ها همسایگی به زبان بدن بونوبو آشنایی کامل پیدا کرده بود. چشم‌های بونوبو آن روز آن‌قدر غریب بودند که کلاغ طوفان و ماجراهایش را از یاد برد، روبه‌روی بونوبو ایستاد و پرسید: «چشم‌هایت بونوبو! چشم‌هایت امروز چه دیده؟»

و چقدر بونوبو این زیرکی کلاغ را دوست داشت. این بار از سر استیصال و چشم در چشم کلاغ ماهی‌خور ماجرا را شرح داد: «سمت دریاچه می‌رفتم. برای شستشو. آن درخت بائوباب نزدیک دریاچه را دیده‌ای؟ کنار همان درخت چهارتا بچه شامپانزه دورهم جمع شده بودند. طوری نزدیک، طوری حلقه‌وار که تقریبا سرشان پیدا نبود. صدای قهقهه زدن‌شان هم آزاردهنده! نزدیک‌تر رفتم. باز هم چیزی دستگیرم نشد. یکی‌شان می‌گفت: محکم‌تر، هنوز جا دارد. و دوباره صدای گوش‌خراش خنده، اما من هیچ‌وقت صدای خنده آزارم نمی‌دهد. نمی‌دانم چرا حساس شده بودم. بدم آمده بود. نتوانستم مقاومت کنم. رفتم بالای درخت که از آنجا ببینم چه خبر است.

کبوتری در دست‌شان بود. یک نفر با دو انگشت زیر منقارش را فشار داده و تا توانسته بود منقار کبوتر را باز کرده بود. یکی دیگر فلفل/مرچ را تکه‌تکه می‌کرد. یکی هم فلفل را با فشار و هیجان وارد منقار کبوتر می‌کرد و فشار می‌داد تا پایین برود. چشم همین یکی بچه خیلی بیشتر از بقیه برق می‌زد. فریاد زدم، هی! اینجا چه خبر است؟

سرشان را بالا آوردند و گفتند: مریض شده، درمانش می‌کنیم. بعد هم کبوتر را همان‌جا زیر درخت انداختند و دویدند پی بازی. از درخت پایین آمدم. نزدیک شدم. چشمانش بازمانده بود. مردمک‌ها دیگر تکان نمی‌خوردند. به نظرت فلفل‌ها خیلی تلخ بودند؟»

کلاغ ماهی‌خور دو قدم عقب‌تر رفته بود: «نشانۀ نحسی است! به‌خاطر همین تگرگ باریده! باید فکری کنیم! باید به شامپانزۀ رییس خبر بدهیم. شاید آن‌ها (اوشوک) ندارند! این فاجعه است! باید کمی اوشوک به آن‌ها برسانیم.»

بونوبو اما غرق در مردمک‌های از حرکت بازایستادۀ کبوتر نگاهش را از کلاغ ماهی‌خور گرفت و به آسمان خیره شد و گفت: اوشوک؟ اوشوک دیگر چیست؟

ادامه دارد…

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا