عشق بدون «شناخت» و شناخت بدون «عشق»
عشق تراوشی است از دنیای دورن انسان و زمانی که پا به دنیای عینی میگذارد باید «مهار» گردد و به دان جهت داده شود؛ زیرا عشق جوششی است درونی که همواره با «شدت» همراه بوده و در ذات خود «قدرتمندم است. عشق به همان قدرت و شدتی که میتواند بسازد و آباد کند با همان صلابت میتواند ویرانگر باشد.
به همان اندازه که میتواند بخشنده باشد و زندگی ببخشد، میتواند خودخواه و خشن عمل کند و به همان اندازه که روشنایی و بینایی میبخشد میتواند دنیا را تاریک و چشمان آدمی را کور کند، اما چگونه میتوان این پدیدۀ مقدس و سرکش درون را در چهارچوبی معقول قرار داد تا سازنده و زندگیبخش باشد؟! این چهارچوب را میتوان در یک واژه تعریف کرد و آن «شناخت» است .
نگاهی به ساختار و محتوای برنامههای مذهبی در سطح کشور بیندازیم. چندی پیش با دوستانم به یکی از این مجالس رفتیم. فضای معنوی مجلس هر شخصی را تحت تاثیر قرار میداد. هنوز شخص روحانی راوی وارد نشده بود. متوجه شدم که حضار جمع هر یک دستمالی را آماده میکنند. همه آماده بودند تا گریه کنند. در حقیقت همه آمده بودند که گریه کنند. روحانی شروع به سخنوری کرد. عرضه کاملن مطابق تقاضا بود. وی کار خود را خوب بلد بود. در طی دو ساعت او چنان از واژهها و جملات پربار عاطفی برای وصف ظلمهایی که بر پیامبر اسلام وارد گردیده بود، استفاده میکرد که احساسات هر جوانی را برمیانگیخت و اشک از چشمان او جاری میساخت، اما این اشک در حقیقت چیزی جز شستوشوی چشمها نبود؛ زیرا اشک تجلی احساسات درونی است و هر قطره آن حرفها برای گفتن دارد. زبان احساس است که باید آن را خواند. اما احساسی که زاده «اندیشیدن» باشد. احساسی که بر پایه «شناخت» باشد. بهراستی چند تن از جوانان در این مجلس میتوانستند آن «واقعه تاریخی» که ساعتها برایش گریستند را تحلیل نه که حتا تعریف کنند؟!
سخنران تمام تلاشش این بود که یک چهره به شدت مظلوم از آن بزرگوار در ذهنیت آنان ترسیم کند تا دلشان به پیامبرشان بسوزد که چه ظلمها بر او گذشته و بدین گونه مهر و محبتشان را به آن ناجی و به دین اسلام بیشتر سازند و بار بار به تکرار میگفت که این اشکها گناهانتان را نیز پاک میکند. پس هرکه بیشتر آب چشمش را مصرف میکرد معصومتر میگشت و متدینتر هم! گویی اشک چون یک ماده اسیدی تمام ناپاکیهای دنیای درون را پاک میکند.
حالا مجلس تمام میشود. همه احساس خوبی دارند؛ زیرا چند ساعتی را وقف دین و آخرتشان کردهاند. حال دوباره به زندگی روزمره خود برمیگردند و تا سال بعد و مراسمی دیگر تا دوباره بیایند و گناهان یکساله را در طی چند ساعت دفع کنند. این عشق با تمام قدرتی که دارد زمانی که بر پایه شناخت نباشد، کارآمد نیست. اما چه کسی مقصر است؟! چه کسی بیرحمانه دین را در همان تکیهخانهها محبوس میکند و خواسته و ناخواسته اجازه نمیدهد که وارد روزمرگیهای زندگی شود؟! جواب این است دانشگاه و تمام دستاندرکارانش!
معلم رسالت پیامبرانه دارد. اوست که باید بستر اندیشیدن را به جوانان فراهم کند. ما به جوانان خود نگفتیم که مغز برای «اندیشیدن» است و سالها تلاش کردیم تا از مغز آنها ماشینی برای «ثبت اندیشۀ دانشمندان» بسازیم و موفقترین دانشجو در نزد دانشگاه همانی بود که ذهنش انبار معلومات بیشتری بود و این گونه خیلی شیک و تمیز فرصت اندیشیدن را از جوانان گرفتیم و به عوض کتابخانهها را از کتاب پر کردیم و گفتیم بخوان!
در این میان فراموش کردیم بگوییم خودت نیز فکر کن! اندیشه کن! چقدر به دانشجویان مان برای اندیشیدن فرصت میدهیم؟ در طول دورۀ دانشگاه روال بر این بود که استاد موضوعی را مشخص میکرد و از ما میخواست بروید و این لیست از کتابها را بخوانید، از انترنت معلومات موثق را هم جمع کنید و در آخر جمعبندی کنید و بیاورید تا نمره بگیرید. در طول این مدت یکی از استادان نگفت که از همین لحظه برای ده دقیقه هم که شده فقط روی این موضوع فکر کنید. به مغزتان فرصت اندیشه کردن را بدهید و بعد از جایتان بلند شوید و با داشتههای تولیدشده در کارگاه ذهنتان استدلال کنید.
در اینجا جملهیی از الکسیس کارل به قرض میگیرم که میگوید: «عقل چراغ یک موتر است که راه مینماید و عشق موتوری است که آن را به حرکت در میآورد.»
بارها ویدیوی افرادی که قصد انتحار خود را داشتهاند و قبل از انجام عمل تروریستی، دستگیر شدهاند را دیدهایم. این اشخاص حتا به مفهوم کلمۀ شهادتی که میخوانند، نمیدانند. سالها نماز خواندهاند بدون اینکه حتا بدانند کلمهیی از آنچه تحویل خدا میدهند، چه معنایی دارد؟! بویی از اسلام نبردهاند و اسلام را صرف در نماز و روزه و جهاد خلاصه کردند که ای کاش معنای اینها را هم میدانستند، اما این عشق با این شدت بر پایۀ عدم شناخت و آگاهی آن قدر قدرت دارد که جوانی حاضر میشود جان خود را فدای آن کند و شهید راهی باشد که نمیداند از کجا شروع و به کجا ختم میگردد .
مگر ما تحصیلکردگان امور دینی نداریم؟! مگر ما نداریم اشخاصی که دین را تحقیق کردهاند و کتابها نوشتهاند و مقالات معتبری چاپ کردهاند؟! پس چرا در چنین وضعیتی بهسر میبریم؟!
چرا جوان ما ساعتها برای حسینی اشک میریزد که نمیداند کیست و از تمام واقعۀ عاشورا جز اشک و آه و خون و مظلومیت چیز دیگری را نمیتواند ببیند؟
این جا قضیه برعکس میشود و متاسفانه ما با پدیدۀ شناخت بدون عشق نیز مواجه میشویم. دانشمندی که عشق را نمیشناسد تنها یک ربات تحصیلکرده است. او یک روشنفکر نیست؛ زیرا آنچه را طی سالها آموخته، درونی نکرده است و به دان «عشق» ندارد.
یک روشنفکر همواره ذهنش درد میکند. او همیشه دغدغه دارد و خود را در مقابل مردم و همین طبقه جوان که راه خود را گم کرده است، مقصر میداند و احساس مسوولیت میکند. ما دانشمند و کارشناس زیاد داریم، اما روشنفکر؟؟ دانشمندی داریم که ترجیح میدهد به روی چوکی خود بنشیند و البته این چوکی را هم به آسانی به دست نیاورده و شببیداری زیادی متحمل شده و سالها خوانده و خوانده و خوانده و حالا با غرور به چوکی تکیه میکند و چند شعر را با چند روایت و حدیث و آیه پیوند میدهد و چنان جگر جوان را آتش میزند و دنیای درون او را متحول که دیگر هر لقمۀ آماده او را خواهد خورد و بیش از این نه خود را در زحمت میاندازد و نه جوان را .
پس عشق بدون آگاهی و آگاهی بدون عشق قابلیت سازندگی را ندارد و جز تاریکی، نابودی و نابینایی حاصلی بیش ندارد.
ما نیز همین لحظه را با خودمان خلوت کنیم. حرف هم بین خودمان بماند. بهراستی ما نسبت به هر پدیدهیی که «عشق» میورزیم به چه میزان شناخت و آگاهی داریم؟! ما باید هر احساسی که نسبت به هر پدیدهیی داریم را مطالعه کنیم و ببینیم که آیا این احساس ما بر پایۀ شناخت و معرفت شکل گرفته و یا هم لقمۀ آمادۀ دیگران را میجویم؟!
زهرا تارشی