مقاله

ما دیگر «ما» نیستیم

من هرگز زنی نبودم که ادعای یک زندگی کنم، اما وقتی با او بودم یک زندگی می‌خواستم که در کنار او باشم. زندگیی که با شوخی‌های بامزۀ او آغاز و شب‌ها با بوسه‌های آتشین از لبانش تمام می‌شد. زنی نبودم که یک‌جا ماندنی باشم. من یک جهانگردم و برای من هیچ سرزمینی میهن من نیست به‌جز آغوش او. من زن روزگار تلخ و شیرین خودم هستم که هر کار را بلد است، به‌جز تسلیم شدن. کم کم احساس می‌کردم دیگر چیزی در رابطۀمان نمانده بود، اما هنوز هم تنها چشم‌هایم می‌فهمید طعم انتظار را که تلخ‌ترین شعر روزگارم شده بود

سال قبل در یکی از همین روزها، صفحۀ انستگرامم را بالا و پایین می‌کردم که اتفاقی تصویر دوست خوبی را که در همین دنیای مجازی همرایش آشنا شده بودم با یکی دو انسان دیگر دیدم. این عکس او را تنها به‌خاطر دوستی که می‌شناختمش لایک زدم، اما چند دقیقه بعد آدمی که عکس را روی صفحۀ انستاگرامش گذاشته بود مرا تعقیب کرد و پست‌هایم را مرتب لایک می‌زد. چندی بعد مرا در فیسبوک‌ام پیدا کرد و با پیامی خیلی ساده یعنی «سلام» داستان‌مان آغاز شد.

من اکثر وقت‌ها به تمام پیام‌های دوستانم جواب می‌نویسم. البته اگر بنویسند. بعضی دوستانم وقتی می‌نویسند خیلی رسمی هستند و بعد از اینکه به تدریج با من هم‌کلام می‌شوند و مرا می‌شناسند، آن زمان رازهای‌شان هم برملا می‌شود که دربارۀ من چه فکر می‌کردند. مثلن اکثر وقت‌ها بعضی دوستان فکر می‌کنند که این دختر خیلی پست‌های جدی می‌نویسد و این‌قدر پروفایل‌اش شیک است که اصلن سلام ما را هم عیلک نخواهد گفت.

وقتی این همه را از اکثر دوستان می‌خوانم و یا می‌شنوم گاهی احساس خوب و گاهی احساس ناراحتی می‌کنم. احساس خوب که اصلن از شخصیت‌ام راضی هستم و در دنیای مجازی باید هم چنین بود؛ چون در این دنیا من بزرگ شدم و بیشتر از هر کس دیگر می‌دانم که برای یک دختر خانم خیلی مشکل است به هر پیشنهاد دوستی اعتماد و آن را قبول کند. نه تنها در کشورهای اسلامی؛ بل در هر کشور دیگر حتا اروپایی و امریکایی.

به هر صورت، اینک نمی‌خواهم از سواستفادۀ تکنالوژی بنویسم؛ بل می‌خواهم از رویدادهای خوب تکنالوژی بنویسم.

وقتی سلام‌اش را علیک گفتم همان‌جا احساس کردم شاید آغاز خوبی باشد. کمی سوال و کمی شوخی‌های با مزه‌اش مرا مجبور به لبخند زدن می‌کرد. وقتی گفت که گیتار می‌نوازد و گه‌گاهی آواز می‌خواند، من هم لج کردم که باید برایم آواز بخواند. او هم بدون هیچ مردد شدنی گفت، خوب است. بیا اسکایپ.

اسکایپ آنلاین شدیم و او هم اولین آهنگی که برایم زمزمه کرد آهنگ  «مهربانی» از فرهاد دریا بود. راستی، صدایش خیلی کودکانه بود، اما جذابیت شیرینی داشت که انگار مرا ذوب کرده بود. آن روز خیلی با هم حرف زدیم. از دیوانگی‌های‌مان، از کشورهایی که سفر کرده بودیم، از دوستان‌مان، از کودکی و از هر آن چیزی که ما را به قاه‌قاه خندیدن مجبور می‌کرد.

آن روزها پایان‌نامۀ ماستری‌ام را می‌نوشتم. خیلی استرس داشتم، اما از روی تصادف این اتفاق خوبی بود که با او آشنا شوم. بعد از آن نمی‌دانم چطور روز، شب می‌شد و شب، روز. انگار دوباره من دختر چهارده‌ساله‌یی شده بودم که تازه با یکی آشنا می‌شود و برای اولین بار در بهار عشق قدم می‌زند. آن احساس چهارده سالگی، عجب حسی زیبایی است. حسی بیان‌نشدنی، اما همیشه لبخندی شیرین و یک دنیا امید در دلت دوباره تولد می‌شود.

همیشه فکر می‌کردم که شاید هرگز یکی مثل خودم پیدا نشود تا مرا با تمام معنا احساس و درک کند، بفهمد و مرا گوش دهد، اما وقتی با او آشنا شدم احساس می‌کردم دیگر آن دختری نیستم که باید می‌بودم. آن روزها من بیشتر خودم بودم. یعنی زنی با لبخند غرور، سیمای آزاد، خوش‌تیپ، با کلاس و خودم. وقتی با او آشنا شدم لباس به تن کردن خوشم می‌آمد، زیبا شدن را دوست داشتم، ساعت‌ها رو در روی آیینه عادتم شده بود، غذا پختن شغلم شده بود، آراسته شدن هنرم شده بود و عکس گرفتن از خودم عشق همه روزه‌ام. این همه عادت‌های خوب در وجودم ظاهر شده بود، چون شاید می‌خواستم یکی مرا همان‌طور ببیند.

من زن هستم و هر زن در ذاتش دو نوع زن است. زن اول، زنی که می‌خواهد تمام لذت، شور، خاطره و رویدادهای خوب و بد زندگی را تجربه کند. زن دوم، زنی است که انگار بردۀ اصول و قوانین زندگی خود و یا زندگی دیگران شده است. زن دوم، تمام بار دوش‌اش را با خود حمل می‌کند. مثل کارگری که تنها کار بلد است و اما در اخیر روز هیچ کسی مزد کارهایش را نمی‌دهد، حتا یک سپاس‌گزاری هم. و هر دو زن در یک جسم نفس می‌کشد و با هم جنگ و جدال می‌کند تا بلاخره یکی برنده شود. من هم یکی از همان زن‌ها هستم که هر روز می‌جنگم. گاهی با خود و گاهی با زمانه، اما در این میان من از مردی آموختم که چطور می‌شود هم زن باشم، هم همسر، هم دوست دختر، هم معشوق و هم دختر خانواده.

راستی، گاهی شده یکی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی. اهان، نه دوست داشتن خیلی یک واژۀ ناچیز است در مقابل آن احساس. مثلن یکی را آن قدر می‌خواهی که به‌خاطرش حاضری با تمام دنیا بجنگی. یکی را آن‌قدر بخواهی که در هر کافه و می‌خانه آهنگی به نام او بخوانی. یکی را آن‌قدر بخواهی که بعد از یک دنیا نوشیدن هنوز هم فراموشت نشود که یکی آن سوی دنیا منتظرت است و تلیفون‌ات را بگیری و زنگ بزنی. با گلوی پر بغض و چشمان نیمه‌بارانی برایش بگویی که «می‌پرستمت عشقم؟»

 می‌دانم حتا تصورش خیلی مشکل است، اما این همه اتفاق افتاده. در همین عصر تکنالوژی با همین تکنالوژیست. صبح‌ها که از خواب بلند می‌شد، اولین کاری که می‌کرد برایم پیام می‌نوشت: «هی بابه اندی» خوب استی؟

من با یک دنیا لبخند و امید به فردا برایش می‌نوشتم: «بلی بابه جان» خوب استم! ما قبل از اینکه معشوق و معشوقۀ هم باشیم، اول بهترین دوست هم بودیم.

دوستی‌مان آن‌قدر صادقانه بود که اگر او و یا من بیمار بودم هر دو احساس می‌کردیم. در هر رابطه دوستی بهترین آغاز یک سفر است. وقتی همسرت و یا دوست پسرت بهترین دوستت است، آن زمان بدون هیچ نوع تامل با هم صحبت می‌کنید، قدم می‌زنید، با هم سفر می‌کنید و از با هم بودن لذت می‌برید. ما از با هم بودن نه تنها لذت می‌بردیم، بل بی‌هم بودن را تحمل نداشتیم. من این سوی دنیا بودم و او آن سوی دنیا، اما وقتی برای دیدن از همدیگر حرف می‌زدیم از سر ذوق چشم‌های‌مان بارانی می‌شد.

برای داشتن‌اش خوش‌بخت‌ترین زن دنیا خودم احساس می‌کردم، اما از یک نگاهی دیگر می‌هراسیدم؛ شاید برای از دست دادنش. او خیلی خوب بود و می‌هراسیدم که این خوبی‌ها، لبخندها و تمام او اگر قسمت شود چه؟ اگر کسی دیگری جای مرا بگیرد در دل او چه؟ این‌جاست که من یک زن حسودی می‌شوم و برای به‌دست آوردنش بیشتر تلاش می‌کنم. نمی‌خواستم حتا ساده‌ترین لبخند او را با هیچ کسی قسمت کنم. آمادۀ قسمت کردن او نبودم. برای همین شاید مشکل‌مان بیشتر شد. با اینکه یک تکنالوژیست هستم و می‌توانستم بدون اجازه‌اش وارد اکونت‌های مجازی‌اش بشوم، اما این در فطرت من نبود. راستی، اصلن من این انسانی نبودم که آن روزها بودم. مثلن: حسادت هرگز کار من نبود، اما شاید برای اینکه او را بیشتر از خودم می‌خواستم، برای همین، حس از دست دادنش هم هر روز بیشتر می‌شد.

زن هستم دیگه، این احساس خیلی معصومانه است نه احمقانه. وقتی کسی را بیشتر از خودت می‌خواهی، آن زمان در مقابل او با هر کس در دنیا می‌جنگی؛ حتا خودت. آری، آن روزها با خودم لج کرده بودم و آن رابطه به نوعی از بین رفت انگار. خیلی خوب می‌دانستم که حسادت و یا شک، بنیاد یک رابطه را برهم می‌زند، اما تو نمی‌دانی. هیچ کسی نمی‌داند، جز زنی که شریک زندگی‌اش را و یا یگانه عشق زندگی‌اش را آن‌قدر دوست دارد که به‌خاطر او حاضر است دست به هر کاری بزند. مطمینم اینجا کسی درکم نخواهد کرد، اما اگر برای لحظه‌یی هم فکر کنی که کسی را از دست می‌دهی که بی‌نهایت دوستش داری، آن زمان حتمن درکم خواهی کرد.

من هرگز زنی نبودم که ادعای یک زندگی کنم، اما وقتی با او بودم یک زندگی می‌خواستم که در کنار او باشم. زندگیی که با شوخی‌های بامزۀ او آغاز  و شب‌ها با بوسه‌های آتشین از لبانش تمام می‌شد. زنی نبودم که یک‌جا ماندنی باشم. من یک جهانگردم و برای من هیچ سرزمینی میهن من نیست به‌جز آغوش او. من زن روزگار تلخ و شیرین خودم هستم که هر کار را بلد است، به‌جز تسلیم شدن. کم کم احساس می‌کردم دیگر چیزی در رابطۀمان نمانده بود، اما هنوز هم تنها چشم‌هایم می‌فهمید طعم انتظار را که تلخ‌ترین شعر روزگارم شده بود.

وقتی هر روز تنها می‌نشستم و با خود خاطره‌هایم را مرور می‌کردم، آن زمان یک دنیا لبخند روی لبانم شگوفه می‌کرد؛ همچو بهاری که پایان ندارد. به آن شب‌هایی فکر می‌کردم که تا صبح به‌جای اینکه کتاب بخوانم با او در اسکایپ ساعت‌ها حرف می‌زدیم و لحظه‌یی هم خسته نمی‌شدیم. به لحظه‌هایی فکر می‌کردم که وقتی ناراحت بودم، او از آن سوی اسکایپ برایم می‌رقصید و من این‌سو ویدیواش را می‌گرفتم. به آن لحظه‌هایی فکر می‌کردم که او به‌جز آهنگ «مهربانی»  فرهاد دریا دیگر هیچ آهنگ دیگر را کامل یاد نداشت و هنوز هم گوش‌هایم از شنیدن صدایش خسته نمی‌شد. به آن لحظه‌هایی فکر می‌کردم که شعرهای خودم را دوباره برای خودم دکلمه می‌کرد. به آن روزها فکر می‌کردم که اگر می‌دیدیم با هم چه کارهای می‌کردیم. مثلن: سفر می‌کردیم به ترکیه و پریدن از هواپیما با چتر و مانور پیش از باز شدن چتر را تجربه می‌کردیم. و یا هم سفر به هند سرزمین رنگ‌ها و هنر را تجربه می‌کردیم. و یا هم ایتالیا تا خیابان‌های هر شهرش را پرسه زنیم و پاستاهای لذیذش را نوش جان کنیم. و یا هم فرانسه تا تمام واین‌هایش را از لبان هم بنوشیم و فلم‌های کلاسیک‌اش را روی پرده‌های سینمایی فرانسه تماشا کنیم. و یا هم مصر تا در رودخانۀ قرمزی شنا کنیم و در هرم‌ها اسم‌های‌مان را بلندتر از قدمان فریاد بزنیم تا فرعون بداند که دو دیوانه از سرزمین هیچستان آمده‌اند. یا هم اسپانیا تا در فستیوال لاتماتیونو اشترک کنیم و بعدش روی خیابان‌های سالسا و بچاتا برقصیم برای اینکه مبادا اعتراف کرده باشیم که از باهم بودن سیر نمی‌شویم.

خیالم مرا آنجا ببر که باد صفحه‌های خاطرات خوشم را ورق بزند و من از خواندنش دوباره به زندگی اعتماد کنم. این روزها من دوباره زنی ماجراجو هستم، بیشتر بالای کار و کتاب‌هایم تمرکز می‌کنم. کم اعتماد و توقع می‌کنم و هیچ نمی‌خوابم. می‌دانم که هر انسان در ذات‌اش نیمه‌یی دارد که گم شده است و یا هنوز اصلن پیدایش نیست، اما من انسانی هستم که امروز با نداشتن نیمه‌ام هم کامل‌ام. مثلن امروز هم ما دو با هم حرف می‌زنیم و شاید او بیشتر تلاش می‌کند که در یک رابطۀ سالم باشد، اما من دیگر آن زنی نیستم که پیش از این بودم. می‌خواهم بدانی که احساس عشق و جنون عشق مثل امواج دریایی بی‌تاب است که وقتی دنبالت می‌آید بگذار بیاید. نترس از تباه شدن و بدنام شدن، چون اگر مانع آن امواج شوی آن زمان دیگر باد هم موج دریا را به‌سوی دیگر می‌زند. عشق هر زن مثل همان امواج دریایی‌ است که شتابان می‌آید؛ با یک دنیا اراده. اگر کسی او را صادقانه به آغوش کشید، او می‌ماند برای همیشه و جنونش را به عبادت مبدل می‌کند، اما اگر رد شود آواره می‌شود و آن زمان وحشتناک‌ترین کاری را که انجام می‌دهد این است که دیگر هرگز اعتماد نمی‌کند.

ما دیگر «ما» نیستیم. اهان، ما گفتم که روشنی «ماه» به چشمانم زد و مرا از خواب شیرین‌ام بیدار کرد.

اندیشه شاهی

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا